yek tarafe : ۱۲

_ خیلی خب پس
دختر ادامه داد: ^ من عاشق آخرین کارتم منظورم اینه هممون عاشقشیم ما حتی بعد از امتحانای آخر ترم یه شب ”آنستازیا“ داشتیم کل‌شو یه جا خوندیم من نسخه تالیف ادبیاشو گرفتم بهترین شعر کتابه
وایسا، چی؟ اون یه شاعر بود؟
پسری که کنارش نشسته بود وسط حرفش پرید :
> من موافق نیستم به نظرم ”شبانه“ بهترین بود کاملا رازآلود نوشته شده از یه جا شروع میشه و بعد بوووم پایانش کاملا شوکه ات میکنه
^ آره، ببین قضیه همینه به نظرم اون شعر خواننده رو گول میزنه من از گول خوردن متنفرم به نظرم روش بیخودیه برای همین آناستازیا بهترینه ساده و بدیهی و در عین حال یه کار خیلی قوی
> اره ساده است ولی ”شبانه“ ذوق خاصی داره دراماتیکه بعضی وقت‌ها دراما مهمه سوپرایزهای بزرگ، میدونی ، اینجور چیزها.
چند دقیقه به بحثشون ادامه دادند کلماتی مثل؛ هجا، هجاهای تشدیدی، روند، شکل، ریتم چیزهایی که تا به حال نشنیده بودم از دهنشون بیرون میاومد و در همین حال پروفسور کاملا شوکه نگاهشون میکرد خنده دار بود واقعا میگم بالاخره
دختر خسته شد و از پروفسور پرسید :
^ نظر شما چیه پروفسور؟
انگار که از خواب بلند شده باشه سری تکون داد
_ نظرم درباره چی؟
> شلوغ کاری یا سادگی؟ به نظرتون کدوم بهتره؟
این یکی رو پسره گفت
پروفسور دست به سینه شد و چشم‌هاشو باریک کرد به نظر میرسید داره به جوابی که میخواد بده فکر میکنه اگه اتفاق دیروز چیزی رو بهم یاد داده باشه این بود که اون داره وانمود به فکر کردن میکنه
_ سوال سختیه به نوشیدنی قویتری از قهوه نیاز دارم تا جوابشو بدم و متاسفانه اجازه ندارم داخل کلاس الکل بخورم پس، چطوره با یه چیز معمولی‌تری شروع کنیم؟ مثل اسم‌هاتون؟
با چونه به سمت دختر ردیف اول اشاره کرد :
_ میخوای شروع کنی؟
دختر توقعشو نداشت :
^ آه، باشه خب، آم، من اِما هستم اما واکر
و اینطوری نورافکن از روی پروفسور برداشته شد و بچه‌ها شروع به معرفی خودشون کردند.
اون با انگشت‌های بلند و بزرگش آستین های پیرهنش رو مرتب میکرد و با دکمه‌هاش بازی میکرد. به طرز خاصی جذب دست‌هاش شده بودم اون یه نویسنده بود با اون دست‌ها مینوشت اونها خدایان کوچیکی بودند مگه نه؟ یه جور خالق، خالق کلمات و اشعار برای کسی مثل من خیلی عجیب بود
من هیچ دانشی درباره شعر نداشتم ولی اون باعث میشد دلم بخواد کتابشو باز کنم و بخونم هه هیچکسی تا به حال باعث نشده بود دلم بخواد همچین کار معصومانه‌ای انجام بدم اونم در حالی که همیشه میخواستم مست کنم و نعشه باشم
این مرد کی بود؟
اون مثل یه سم شکلاتی بود
انقدر غرق افکارم بودم که تقریبا متوجه برق طلایی حلقه دست چپش نشدم برای یه لحظه، گیج شدم و نمیدونستم چیه و بعد به یاد آوردم که اون نشونه عروسیش بود.
پروفسور چشم مشکی متاهل بود
ضربان قلبم کند شد کمی احساس سرگیجه کردم و یکدفعه تند شد با تموم قدرت خودشو به ق فسه سینه‌ام میکوبید و چهار نعل میدوید، دوباره مضطرب شده بود. تقریبا دلم میخواست با کف دست روی سینه‌امو جایی که غوغا شده بود بمالم خیلی عجیب بود چرا به متاهل بودنش اهمیت میدادم؟

های خوشگلا اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت فراموش نشه
دیدگاه ها (۰)

yek tarafe part : 11

yek tarafe part : 10

بیب من برمیگردمپارت : 57( جونگکوک) دوسال گذشته بهترین بوکسور...

سلام فندوقا 😁حالتون چطوره!؟اگر خوب نیست خب میگذره همچی[]..🙂💔...

فــآک اِســتآردوپآرتی sugaP.1بار چندم بود...این چندمین بار ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط